کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
مرحله هفتم: فناء و بقاء ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

مرحله هفتم: فناء و بقاء
فناء فی الله عبارت از اینست که سالک الی الله تعالی برسد بجائی که حدود موجودات یعنی شخصیت و تعینات آنها در نظر حقانی او هیچ نماید . بعبارت دیگر بچشم قلب ملکوت موجودات را مشاهده نماید یعنی باطن و حقیقت آنها را بنگرد نه ظاهر و قشر آنها را که عبارت از اشکال و الوانی است که در نظر ما جلوه می نماید.
و چون در هر موجودی دو جهت ملحوظ است یکی جهت ارتباط و اتصال او بمبدء که عبارت از سرّ و حقیقت وجود او است باین جهت با تمام موجودات مشترک می باشد.
و دیگر جهتی که بآن جهت از باقی موجودات امتیاز یافته و آن جهت ذاتی و نفس آن شیء است یعنی ماهیت و حدود وجود او است.
و دیدن و یافتن هر یک از این دو جهت چشمی جداگانه لازم دارد چنانچه اگر چشم سر ما کور شود هرگز صور و ظاهر اشیاء را نخواهیم دید همین طور کسی که چشم قلب او نا بیناء گشته هر گر باطن اشیاء یعنی آن جهت ارتباط و اتصالی که بمبدء دارند و آنرا اصطلاحاً ( یلی الحقی) گویند نخواهد دید.
و چون ماها راهی بسوی حقتعالی نداریم مگر یک راه فقط و آن اینست که اشیاء را بطور مظهریت و مرآتیت  مشاهده نمائیم یعنی آن جهت ارتباط و نمایندگی آنها را بحقتعالی بنگریم و آن جهت دیگر یعنی جهت ماهیت و شیئیت و امتیاز هر یک از آنها را با دیگری از نظر محو نمائیم . و بعبارت واضح تر فناء و بقاء وقتی صورت می گیرد که شخص در وجود خود و تمام موجودات آینه مانند وجود حقانی را مشاهده نماید یعنی جهت الوهیت و وحدت الهی را بنگرد.
گمان مکن کسی بتواند بغیر این راه یعنی بدون دلالت موجودات قدمی بسوی حقیقت بردارد.
و شاید مقصود از وحدت وجود که در اصطلاح عرفاء گفته شده و در کتب آنها عنوان گردیده  همان ظهور وحدت حقانی است که بتظاهر موجودات مشاهده می گردد.
یعنی وقتی که شخص عارف چشم قلبش باز شد و بنور دل جهت ارتباط موجودات را بحقتعالی مشاهده نمود و ببصیرت باطن و وجدان یافت آن جهت وحدانی الهی را و فهمید که تمامی آنها در آن جهت که عبارت از ملکوت اشیاء باشد متحدند و یک نور و یک حقیقت است که در همه ظاهر و هویدا گشته و تماماً در حیطه وجود او و قائم بوی هستند و از آن جهت دیگر یعنی وجه تعدد و سبب امتیاز هر یک از دیگری قطع نظر نمود آن وقت یک وجود وحدانی الهی در نظر او جلوه می نماید.
نه اینست که واقعاً موجودات هیچ باشند یا آن که (العیاذ بالله) حقتعالی با آنها مخلوط یا متحد شده باشد یا آن که گوئیم او هم یکی است و هم بسیار و غیر ذلک از اقاویلی که بصوفیه نسبت می دهند.
اگر توفیق شامل حال کسی شد و چشم بصیرت او بینا گردید و خود و موجودات را همان طوری که هستند یعنی از جهت مخلوقیت و مصنوعیت و معلولیت و بعبارت دیگر از جهت آن که فعل حق و اثر و صنع او هستند بنگرد البته خدا را بوجه مشاهده نموده و شاید مقصود از ملکوت آسمان و زمین که در قرآن مجید در سوره انعام آیه 75 می فرماید: ( و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین) یعنی هم چنین نشان می دادیم بابراهیم ملکوت آسمان و زمین را تا بوده باشد از یقین کنندگان. خلیل علیه السلام بصفاء قلب در آثار مؤثر را مشاهده می نمود .
خلاصه منتهی درجه مقام انسان در معرفت و شناسائی حقتعالی اینست که وقتی در موجودات نظر افکند از آن جهت شخصیت و نفسیت آنان قطع نظر نموده و بآن جهت ربطی و نسبی که با حق دارند و بآن جهت آیات و نشانه خدا می باشند آنها را نگریسته و بصنع صانع و بفعل فاعل را بنگرد آن وقتیست که بوجود موجودات وحدت وجود حق را می بیند. ( فاینما تولوا فثم وجه الله) سوره بقره آیه 109 و بصفات و کمال و جمال آنها کمال و جلال خدا را مشاهده می نماید تا برسد بجائیکه چنان مستغرق بحر عظمت و جلال خداوندی گردد که هر چه هست فانی در حق بیند و بجز یک حقیقت وحدانی محیط چیزی نبیند این است مقصود از فناء فی الله و بقاء بالله.
غزالی در کتاب احیاء العلوم گوید:
کسی که چشم بصیرتش قوت گردد و نیت او خالص گردید در حال اعتدال امرش نمی بیند مگر خدا را و نمی شناسد مگر او را و می داند که نیست در عالم وجود مگر خدا و افعال او اثری است از آثار او و تابع وجود او است.
پس می دانید که حقیقتاً وجودی برای آنها نیست و وجود و تحقق مختص بآن حق یگانه ایست که تمام افعال از او و قائم باو می باشند.
و از صفات ممتازه آن شخص موحد اینست که نظر نمی کند بموجودی مگر آنکه خدا را در او می بیند و غافل می گردد از ذات موجودات یعنی آسمان و زمین و حیوان و نبات و غیر اینها زیرا که نظر وی مقصور گردیده بر صنع نه بر مصنوع مثل کسی که نظر کند در شعر انسانی و خط او یا تصنیف او از جهت آن که اثر او است نه از جهت ذات اشیاء یعنی نظر می کند بآنها که کمالات فاعل را مشاهده نماید.
و تمام عالم تصنیف خداست.
بنزد آنکه جانش در تجلی است                            همه عالم کتاب حقتعالی است
کسی که نظر کند بآنها از حیث آنکه مخلوق خدا می باشند و دوست بدارد آنها را از جهت آنکه فعل او است  در واقع و نفس الامر نظر نکرده مگر بخدا و دوست نداشته مگر او را بلکه شخص موحد نظر نمی کند بذات خود مگر از جهت آنکه بنده خدا است و همین است مقصود از ( فناء فی التوحید) یعنی فانی شدن جهات بشری در وحدت حقانی.
تا آنجائی که گفته اینهائی که گفته شد نزد صاحبان بصیرت معلوم و واضح است لکن برای عوام درک آن مشکل است و عدم ادراک آن یا از جهت ضعف افهام آنها است و یا از جهت قصور بیان علماء از ایضاح آن بطوری که مفهم معنی گردد.
و خودداری نمودن علماء از بیانی که مطلب را واضح نماید وجهی ندارد مگر اعتقاد آنها باین که در گفتن و یا نوشتن این مطالب فایده ای متصور نیست یا آنکه اشتغال آنها باصلاح باطن خودشان مانع از ارشاد دیگران گشته . ترجمه کلام غزالی بپایان رسید.
پس از این بیانات بخوبی معلوم شد که غرض از فانی شدن از خود و باقی ماندن بحقتعالی نه اینست که گمان کنی موجوداتی که بچشم خود می بینم هیچند یعنی بکلی عاری از وجود و تحقق می باشد و فقط خداوند موجود است و بس.
یا آنکه چنان تصور نمائی که ممکن است کسی کنه ذات حق را بتواند ادراک نماید حاشا این دومطلب هر دو بی اساس و باطل است بلکه اگر کسی چنان ادعاء نماید که واصل بحق گردیده باین معنی که ادراک کنه ذات حق وی را میسر گشته بایستی خاک دردهن او پاشید.
چطور ممکن است انسان ضعیفی که بیک معنی از هر جنبنده ای ضعیف تر و محتاج تر است و سر تا پا نقص و احتیاج است احاطه نماید بوجود بحت بسیط یعنی واجب الوجود ( محیط هرگز محاط نخواهد شد) یعنی حقتعالی احاطه دارد بتمام موجودات و هر موجودی در حیطه وجود او و مقهور تحت کبریائی او است.
پس چگونه متصور می گردد ادراک کنه ذات حق باآنکه ادراک بدون احاطه بشیء صورت نگیرد.
بلی ادراک حقتعالی بوجه یعنی بمظاهر موجودات و بقدر دلالت وجود آنها برای اهلش میسر بلکه واقع است باین معنی که اگر قلبی مصفی گردید و از آلایش طبیعت پاک و پاکیزه شد و از منیت و خودیت بیگانه گشت ممکن است در آینه موجودات الوهیت و وحدت حق را مشاهده نماید و در تمام اشیاء او را بنگرد. یعنی معارفی که اول بگوش شنیده و بمیزان عقل سنجیده و تصدیق بصحت آن نموده بعد از زحمات فوق العاده حقایق آنها برای وی مکشوف گردد و بچشم بصیرت و عین قلب تمام آنها را مشاهده کند و معاینه نماید ( یعنی از علم الیقین به عین الیقین برسد).
پس از اینجا بخوبی می توان فهمید که اولاً موجودات را نمی توان اعدام فرض نمود زیرا که یگانه راه برای رسیدن بمقصود این است که از اثر پی بمؤثر بریم یعنی بچشم دل نظر کنیم بموجودات بآن وجهی که مرتبط بحق و قائم باو می باشند نه از جهت شیئیت و انانیت آنها و کسی که باین لحاظ نظر افکند باندازه دلالت وجود آنها تلألؤ وجود الهی را در خلال آنها خواهید دید.
پس چگونه می توان آنها را هیچ تصور نمود آیا ممکن است از عدم پی بوجود برد آیا بغیر این راه راهی باز است.
بلی مادامی که منظو رتو فقط صور و اشکال باشد وبالمره از معانی باطنه و حقیقت آنها بی خبر باشی البته از حقیقت محجوب مانی و دیگر راهی برای لقاء و وصال او نداری.
چوبت پرست بصورت چنان شدی مشغول              که دیگرت خبر از لذت معانی نیست
آن وقت نه حق را شناخته ای و نه خلق را زیرا بنابر تجربه و آن چه علوم جدیده بما نشان می دهد اشکال و الوانی که بچشم می بینیم مطابق با خارج نیست و حقیقت و نحو وجود ربطی و ظلی که حقیقت آنها همین است برای ما هم غیر معلوم است.
ببیان دیگر ملکوت اشیاء که عبارتت از فیض رحمانی و وجود منبسط و رحمت واسعه الهی باشد هنوز برای ما مکشوف نگشته.
و فرضاً آنچه می بینیم همه خلاف واقع است یعنی واقع آن غیر از آنست که می بینیم مثل اینکه خورشید با این عظمت و بزرگی که چندین برابر از زمین بزرگ تر است بقدر گرده نانی یا کوچک تر بنظر ما می آید و هم چنین اشیاء را ثابت و ساکن می پنداریم و حال آنکه همگی آنها در حرکت می باشند چنانچه در سوره نمل آیه 90 می فرماید: ( و تری الجبال تحسبها جامده و هی تمر مر السحاب)
خلاصه آنچه محسوس ما است مخالف واقع است یعنی چیزهائی که بچشم دیده می شود و آنچه واقع و نفس الامریه دارد یعنی آن نحو وجود ربطی و ظلی اشیاء برای ما کشف نگشته.
پس اگر ما بهمین حال باقی مانیم در تاریکی جهل مرکب و ظلمت نادانی تا ابد باقی خواهیم ماند.( و من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا) سوره بنی اسرائیل آیه 74
و هم چنین معلوم می شود که شناختن کنه ذات حقتعالی محالست زیرا چنانچه گفته شد منتهای کمال انسان اینست که در آینه موجودات خدا را بوجه مشاهده نماید یعنی بقدر دلالت وجود آنها خدا را بشناسد و شناختن بوجه غیر از شناختن بکنه و حقیقت است چنانچه حضور شیء غیر از ادراک کنه ذات او است نفس تو همیشه نزد تو حاضر است یعنی هیچ وقت و در هیچ حال خود را فراموش نمی کنی با آنکه نمی دانی حقیقت تو چیست مجردی یا مادی و بر فرض مادیت از چه ماده ای مخلوق شده ای سرشته شده از سجینی یا از علیین پس همین طوری که با حضور خودت پیش خود متحیری حقیقت تو چیست ممکن است انسان هم د رمعرفت بجائی برسد که همیشه حق تعالی نزد او حاضر باشد یعنی (بعین الیقین) مشاهده نماید که او است موجود حقیقی و بس و هر چه از موجودات دیده می شود جلوه و نشانه وجود او است و هیچ یک از آنها وجود نفسی ندارند و حقیقت و شیئیت آنها عبارت از وجود رابطی است بلکه آنها عین ربطند . و همین طوری که ممکنات در خارج ونفس الامر وجود استقلالی ندارند و مثل معنای حرفی که قائم باسم است یا مثل صفات و افعال تو که تابع و بسته بوجود تو است موجودات هم تابع و بسته بوجود حقند در ذهن و در لحاظ عارف هم همین طور است یعنی عارف در آنها تجلی حق را می نگرد و در وجودآنها اوصاف حقانی را مشاهده می نماید پس هر وقت نظر کرد بموجودی از موجودات فوراً قلب و دل او متوجه بحقتعالی می گردد و از روزنه آثار مؤثر را می نگرد بطوری که گویا آنها را در میان نمی بیند و فقط یک موجود مطلق ازلی و ابدی را بیند که آثار عظمت و جلال الهیش تمام موجودات را فرا گرفته و بهمه آنها و هر چه هست احاطه نموده و نیست ذره ای از ذرات مگر آنکه نور الانوار محیط بر او است و وجود هستی او در حیطه عظمت و کبریائی او هیچ می نماید.
پس کسانی که وحدت وجود گویند یعنی مدعی این باشند که وجود و موجود فقط یکی است و موجودی غیر از آن نیست اگر باین لحاظ باشد یعنی باعتبار آن که وجود حقیقی و موجود ا صلی و حقیقتی که متأصل و مستقل در وجود باشد و بهیچ وجه مرتبط بغیر و محتاج و نیازمند باحدی نباشد آن یکی است.
البته صحیح است و بهیچ وجه قابل گفتگو نیست و مطابق با قرآن و قول تمام انبیاء و عقلاء عالم می باشد ولی اگر غیر از این بگویند مثل آنکه اگر کسی قائل شد که بهیچ وجه موجودی غیر از حق نیست باین معنی که هر چه می بینیم و حس می نمائیم بکل موهوم و بی اساس است و یک خیالی بیش نیست که در نظر جلوه می نماید همچه کسی اصلا از تعداد عقلاء خارج و در تعداد مجانین بشمار می رود .
بلی باز تکرار می کنم اگر کسی بنظر ربطی و غیری موجودات را بنگرد آن وقت خواهد دید آنها آثار و نماینده وجود حقیقی حقند و تماماً تجلیات وجود احدی و جلوات فیض رحمانی می باشند و بهیچ وجه نفسیت و خودیت ندارند.
و البته باین لحاظ آنها هیچ می نمایند و چنانچه در جلو انوار آفتاب پرتو ماه و ستارگان ناپدید می  گردد همین طور در مقابل انوار عظمت وجود الهی موجودات و تمام افکار و احساسات تار و بی رونق می گردند.
هر وقت دیدی چنین نوری از افق دل تو سر زد و پرتو آن تمام موجودات را احاطه نموده آن وقت می توانی یقین داشته باشی که بکمال انسانیت رسیده ای و آن روح الهی که در تو بودیعه گذاشته که عبارت از آن رابطه تو است با مبدء بمرتبه ظهور و بروز رسیده آن وقت است که ذوق سر مستی از جام حقیقت خواهی چشید و در آن حال از نفس و خودیت ومنیت در خود اثری نخواهی دید و هر یک از ذرات را مظهر نور خدای خواهی دید و زنگ دوئی و بیگانگی از لوح سینه تو پاک خواهد گردید .
چنانچه حکیم نیشابوری گفته:
بتخانه و کعبه خانه بندگی است                           ناقوس زدن نشانه بندگی است
محراب کلیسا و تسبیح و صلیب                           حقا که همه نشانه بندگی است 
( از این بیانات چند مطلب بر تو معلوم خواهد شد)
اول آنکه چنانچه قبلاً ذکر شد رسیدن بذات و یافتن کنه حقیقت برای احدی ممکن نیست زیرا که او محیط بهمه چیزها است و چون شناختن حقیقت شیئی بدون احاطه بآن صورت نگیرد و لازمه شناسائی کنه ذات حقتعالی احاطه باو است و محیط هرگز محاط نگردد پس شناختن کنه حقیقت محالست و چگونه عاقل آرزوی وصول و رسیدن بکنه ذات را در قلب بپروراند و حال آنکه احاطه بذاتی که از حیطه زمان و زمانیت و مکان و مکانیت خارج است محال بنظر می آید و شهپر عقل تاب پرواز بآنجا را ندارد.
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزو است
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
مطلب دویم این که شناختن حقتعالی بوجه یعنی بقدر دلالت موجودات و بآن وجهی که موجودات مرتبط باو می باشند برای کسی که قلب خود را از آلایش طبیعت پاک نموده ممکن است زیرا قلبی که مصفا گردید و آینه مانند در مقابل حقیقت نگاه داشته شد البته اشراق نور وجود در وی منعکس می گردد و تظاهر می نماید و بقدر وجود و صفات خود وجود حقتعالی و صفات او را حکایت می کند با آن که در واقع و نفس الامر در این حال باز نفس خود را می بیند زیرا که قلب پاک و نفس دراک او است که در آینه وجود حق تظاهر می نماید لکن چون وجود او غرق دریای عظمت الهی گشته خود رادر بین نمی بیند و فقط یک وجود وحدانی می بیند که جهان موجود را احاطه نموده.
و این دو مطلب منتج مطلب دیگریست وآن اینست که شناختن حقتعالی منحصر است بمظاهر موجودات منتهی الامر چشم دیگری لازم دارد بهمین چشم سر که هر حیوانی دارد نمی توان موجودات را بآن وجهی که قائم بحق و مرتبط باو می باشند نگریست.
هاتف اصفهانی گفته:
چشم دل باز کن که جان بینی                             آنچه نادیدنی است آن بینی
خواجه حافظ گفته:
دیدن روی تو را دیده جان بین باید                         وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
چشمی خواهد دید که هر یک از موجودات را شعاعی بیند که راه او را بمبدء الوهیت روشن نماید و در فروغ نور آنها آثار احدیت را واضح بنماید . بعد از آن که معلوم شد شناسائی حقتعالی بدون دلالت ممکنات محال می نماید و هر موجودی ممکن بقدر ظرفیت وجود خود جمال ازلی را ارائه می دهد.
بایستی بدانیم که با این حال هر یک از آنها و لو نفس خودمان بمنزله پرده و حجابی است بین ما و عالم الوهیت و بدون این پرده کسی را میسر نمی شود  که بسرادق انوار عظمت و جلال خداوندی پی ببرد منتهی الامر در چشم بعضی این حجب یعنی وجود ممکنات کثیف وظلمانی می نماید بطوری که مانع ماوراء خود می گردد و اگر خیلی کوشش کند بیقین می داند که در پس این پرده تاریک کسی هست که او را خدای یکتا می نامیم لکن بهیچ وجه اورا نمی شناسد و طریق وصول بوی را محال می پندارد و نسبت و ببعض دیگر نورانی بنظر آید بقسمی که در پس پرده مشاهده انوار عظمت و جلال احدیت وی را میسر می گردد و این که در حدیث قدسی فرموده ( از برای خداوند هفتاد هزار پرده از نور و ظلمت است) شاید اشاره بشیئیت ممکنات باشد.
پس مقصود از پرده و حجاب نفس تو و باقی موجوداتی است که در نظر تو خود نمائی می کنند و تو مادامی که خود را آلوده بشهوات و هواهای نفسانی بداری و آینه قلب خود را صیقلی ننمائی همان حجب ظلمانی هستی که خودیت و منیت تو بمنزله پرده سیاه تاریکی است که نمی گذارد ما فوق خود را ببینی و یا آنکه تو شبیه بهیزمی هستی که تا این جسم خاکیت نسوزد پرتو روح تو آشکار نگردد.
(حافظ)
حجاب چهره جان می مي شود غبار تنم               خوشا دمی که از این چهره پرده بر فکنم
چنین قفس نه سزاوار من خوش الحانی است        روم بگلشن رضوان که مرغ آن چمنم
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر                         ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
ملاحظه کن اگر نور شمس بر جسم لطیف صیقلی مثل شیشه سفید صافی افتد چگونه نشان می دهد اشعه نور را بر عکس اگر بر چشم سیاه ضخیمی افتد مثل سنگ مانع و جلوگير اضائه و انعکاس وی می گردد.
همین طور نور شمس عالم وجود که در موجودی جلوه گر است اگر بر قلب سالم پاک بتابد بقدر صفاء و سعه وجود او باندازه نورانیت و استعدادی که در وی است منعکس می گردد و حکایت می کند بعض اوصاف الوهیت را.
اینست که عارف بآینه وجود موجودات  و بقدر وعاء و ظرفیت و سعه نفس خود خدا را می شناسد و در وقت ظهور نور احدیت خود را در بین نمی بیند و فقط یک موجودی یکتای ازلی و ابدی بیند که تمام قوی و مشاعر او احاطه نموده بچشم دل هر یک از موجودات را تجلی نور احدی بیند و تمام را قائم باو و مستغرق در بحر عظمت وجود و رحمت واسعۀ خداوندی مشاهده می نماید آن وقت است که هر که را بنگرد او را نگریسته و هر که را دوست دارد او را دوست داشته و رو بهر که آورد رو باو آورده.
 اما وقتی که نور وجود بر قلب تاریک و کثیف  بتابد فقط کاری که می کند شیئیت و خودیت وی را نشان می دهد. این است که ماوراء خود را نمی بیند و نفس او حجاب و پرده جلو روی او می گردد و هر چه نظر می کند غیر از خود محسوسات و کثراتی که در پیش روی وی خود آرائی می نمایند چیز دیگری نزد او هویدا نمی گردد  مثل همان سنگ سیاه ضخیم که بتابش آفتاب از عظمت و سیاهی او چیزی کاسته نمی شود و از بس تاریک و سیاه است قابل آن نیست که نور دراعماق وی فرو رود و از پشت او خورشید جهانتاب جلوه گر گردد ( تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز)
ولی با این حال در اینجا نکته ایست که اگر قدری دقیق شوی می بینی اگر مدتی خورشید بر همان سنگ سیاه ضخیم بتابد چگونه نور او در اعماق آن سنگ فرو می رود و سنگی او را مبدل بلؤلؤ و گوهر و سیاهی او مبدل بسفیدی و کثافت وی را مبدل بلطافت می گرداند البته قلب تو از آن سنگ خارا سیاه تر و سخت تر نیست و اشعۀ نور وجود الهی کمتر از اشعۀ نور خورشید نیست بلکه فیض او غیر متناهی است و رحمت واسعۀ او بی انتها است اگر چندی با خلوص نیت توجه کامل بمبدء بنمائی و روی دل خود را متوجه بعالم ربوبی گردانی و با دل بریان و  چشم اشک بار التجاء بدرخانۀ فضل و احسان او آوری و از ما سوای او اعراض نمائی.
تا بخرمن نرسد کشت امیدی که تو راست
چارۀ کار بجز دیدۀ بارانی نیست
آن وقت است که اشعۀ نور وجود او در اعماق قلب تاریک تو نفوذ می نماید و باب رحمتش کثافت و چرکی نفس تو را پاک می کند و کم کم بجائی رسد که خورشید وجود در وی منعکس گردد و بنور وجود خود صفحۀ قلب تو را نورانی گرداند و پرتو او در ظاهر هویدا گردد و قوی و مشاعر را رونق تازه ای بخشد.
تا آنکه مقام عارف در معرفت بجائی رسد که چشم باو بیند و گوش باو شنود و دست و پا باو حرکت کنند و هم چنین باقی قوی و مشاعر باو احساس نمایند و خود را غرق در بحر عظمت و جلال خداوندی بیند.
خلاصه بعد از آنکه شخص سالک فانی از خود گردید یعنی صفات بشریت او مستغرق شد در آثار ربوبیت و خودیت خود را در بین ندید آن وقت باقی بحق می گردد یعنی در نظر حق بین او یک حقیقت وحدانی جلوه گر می گردد و مرحلۀ هفتم که عبارت از فناء فی الله و بقاء بالله باشد بپایان می رسد و مرحلۀ هشتم که منتهی المقامات و غایت کمالاتست یعنی ( توحید) آغاز می گردد.