کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
شرح عدالت و اسباب آن2 ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

و عدالتي که مقتضي نظام معيشت و از امور اخيتاري به شمار مي رود در سه موضع تحقق مي پذيرد نخست آن چه تعلم به حفظ اموال و کرامات دارد دوّم آنچه راجع به قسمت معاملات و خريد و فروش است سوم آنچه راجع به اموري است که در وي ظلم و تعدي مي شود مثل تاديبات و سياسات.
اما عدالت در قسمت اول يعني آنچه راجع به مال است (به نسبت منفصله) که بين چهار است مراعات مي شود و نسبت مي دهيم اول را به دوّم مثل اين که نسبت مي دهيم سوم را به چهارم چنانچه گفته شود نسبت اين شخص به اين مال يا به اين کرامت مثل نسبت هر کسي است که در اين مرتبه باشد (مثلا گوئيم نسبت اين پسر به پدر مثل نسبت آن پسر است به پدر) پس بايستي قسط او را از مال پدر تقديم وي نمائيم و اين نسبت شبيه به نسبت منفصله است(چنانچه در باب قياسات قضايا را تقسيم نموده اند بقضيه تصله و منفصله و حميله)
اما در قسمت دوّم يعني راجع به معاملات نسبت بين موارد آن گاهي شبيه به قضيه منفصله مي شود و گاهي شبيه به قضيله متصله چنانچه در مثل گوئيم نسبت اين بزاز به اين پارچه مثل نسبت اين جامه است به کفش يعني ارزش اين جامعه مثل ارزش اين کفش است پس در معاوضه ضرري نيست و ممکن است بنسبت متصله باشد مثل اين که نسبت بزاز به اين پول مثل نسبت همين پول است به نجار و چنانچه معلوم است نسبتي که در امثال اول گفتيم نسبت کلي است که بين پارچه و کفش ملحوظ گشته و در مثال دوّم نسبت جزئي است يعني نسبت پول معيني را گاهي بنجار مي دهيم و گاهي به بزار و البته نسبت اولي چونکلي است عمومي تر و عميق تر است.
اما در قسم سوم که راجع به سياسات بود شبيه به نسبت هندسي است مثل اين که گويند رتبه اين شخص نسبت به خود مثل رتبه آن شخص است نسبت به خود يعني اين دو نفر در استيفاء حقوق مساوي مي باشند و رتبه آنها يکي است و اگر يکي از آنها ضرري به آن ديگر رساند بايستي مقابل آن ضرري به وي رسانيد تا آنکه عدالت بين آنها استوار گردد و تناسب از بين نرود.
و از صفات ممتازه عادل اين است که هميشه تعديل و تساوي بين امور را مراعات نمايد و تساوي بيندازد بين چيزهائي که مساوي نيستند مثل اين که هر گاه خط را تقسيم نمايند به دو قسمت غير متساوي تعديل آن به اين است که از زائد بر دارند و اضافه نمايند به ناقص تا آن که آن دو خط مساوي گردند.
همين طور است حال اشياء از حيث قلت و کثرت و زياده و نقصان و سبکي و سنگيني و آنچه شبيه به اينها است که تعادل و تساوي آنها به اين است که از زائد بر دارند و اضافه نمايند به ناقص تا آنکه تعادل بين آنها بر قرار گردد.
همين چيزي که در باب عدالت بلکه در کليه شئون اخلاقي خيلي مدخليت دارد علم به طبيعت وسط است (اين است که بعضي از حکماء گفته اند فضيلت به طور مطلق جز دانش و حکمت چيزي نيست) پس نخستين وظيفه عادل اين است که حد وسط را بشناسد تا آنکه بتواند تناسب و تعادل بين اشياء را مراعات نمايد و هر چيزي را به جاي خود قرار دهد.
مثل اين که نفع و ضرر در معاملات يکي در طرف زياده و ديگري در طرف نقصان است آنکه کمتر از حق خود بگيرد در طرف نقصان واقع گرديده و آنکه زيادتر از حق خود گرفته در طرف زيادي افتاده و تعديل بين آن به اين است که زياده را بگيرند و اضافه به آن ديگر نمايند تا آن که عدالت بين آنها پديد گردد.
و چون مردمي مدني بالصبع مي باشند يعني زندگاني آنها اجتماعي است نه انفرادي و بايستي يکديگر را کمک نمايند تا امر معيشت اتنها مرتب گردد مثل اين که بعضي خادم بعضي مخدوّم بعضي رئيس بعضي مرئوس بعضي کارگر بعضي کارفرما و کم زياد و ضرر و خسروان بين آنها بسيار است اين است که در همه وقت مردم محتاجند به عادلي که عارف باشد به حد وسط و تناسب بين اشياء را کاملا بداند و حکم و تدبير نمايد بين مردم به عدل قانونگذار بايستي از طرف حق باشد
و آن کسي که عارف باشد به حد وسط و بتواند تعيين نمايد و تشخيص دهد حد اعتدال را و به خوبي طبيعت و سجيه هر نوعي از موجودات را بشناسد و حقوق هر صنفي از بشر را به ميزان عدل تعيين نمايد به طوري که ظلم و انظلام از بين مردم مرتفع گردد و هر کسي استيفاء حق خود نمايد آن ناموس الهي و شرعيت حقه است که عارف به حقيقت اشياء است و تناسب و اعتدال بين امور را مراعات نموده و در موضوعي حکمي مقرر فرموده.
و چنانچه گفته شد مردم مدني بالطبع مي باشند و زندگاني آنها منوط به اين است که هر يک، ديگر برادر را در امر معاش کمک نمايد و به قانون عدل بايستي مساوات بين آنها مراعات گردد يعني بايد در عمل و کسب و کار مساوي يکديگر باشند مثل اين که اگر نجار دستکرد خود را بدهد به صباغ و در عوض دستکرد صباغ را بگيرد گاهي مي شود در اين معاوضه به هيچ يک از آنها، ضرر و خسران وارد نمي گردد لکن گاهي مي شود که ارزش عمل نجار مثلا بيشتر باشد از ارزش عمل صباغ در اين معاوضه ضرر و خسران بر نجار وارد مي گردد. اين است که محتاج به شيء مقوم و متوسطي مي باشيم که به واسطه آن تساوي پديد گردد و آن پول است.
و اگر چه پول عادل و حاکم بين خلق است لکن عادل صامت است و در تنظيم و ترتيب امور محتاج به عادل ناطق نيز مي باشيم که او به عدالت و تساوي بين مردم حکم فرمايد و به قانون عدل عمل نمايد و امور مدني را به طوري مرتب و منظم گرداند که بعضي بر بعضي تعدي و زياد روي ننمايند.
پس از اين جا معلوم مي شود که اجزاء قانوني عدل بين مردم به سه چيز صورت مي گيرد اول ناموس الهي که عبارت از قانون شريعت است دوّم حاکم عادلي که بين مردم حکم به حق نمايد. سوم دينار و هر گاه به دينار رفع خصومت نگرديد احتياج افتد به حاکم عادلي که رفع نزاع نمايد و قانون عدل را اجراء گرداند.
حکيم ارسطو گفته دينار ناموس عادل است و ناموس در لغت به معناني سياست و تدبير است.
و حکيم نامبرده در کتاب (نيقوماخيا) گفته ناموس اکبر آن قانون و سياستي است که از طرف حق تعالي اجرا گردد و مقتداء و پيشوا است و حاکم ناموس دوّم است که از قبل وي ناموس الهي را منتشر نمايد و دينار ناموس سوم است چنانچه قوام اشياء مختلفه به ثمن ها و پولها صورت مي گيرد و معاملات و مشارکات و داد و ستد بين مردم به وي تمام مي شود و اخذ و عطاء به آن تصحيح مي گردد.
خلاصه به دينار و پول اختلافات رفع مي گردد و زياده و نقصان در معاملات مرتفع مي شود و به وي امور تمدن اعتدال مي يابد چنانچه به آن مي توان تسويه و مساوات انداخت بين عمل نجار مثلا و عمل فلاح.
و به اين امور سه گانه که گفته شد عدل مدني يعني تمدن صحيح تحقق مي پذيرد و به تمدن مملکت آباد مي گردد و به جور که مخالف عدل مدني است مملکت خراب مي شود.
و بسا مي شود که عمل اندک از حيث قدر و رتبه مساوي مي گردد با عمل بسيار مثل اين که عمل مهندس که به مختصر نظري صورت مي گيرد در قدر و رتبه مطابق عمل جماعت بسياري است که به مشقت و زحمت کاري را انجام مي دهند و چنين است عمل رئيس و سلطان که به اندک تدبير و سياسي مي توان مطابق نمود با فعاليت اشخاص بسياري که به محاربه و جنگ و خونريزي ومشقت هاي فوق العاده مي پذيرد.
و چنانچه گفته شد به اين ها عدل مدني يعني تمدن تمام مي شود و نظام مملکت مرتب مي گردد و به جور تمدن خراب مي شود و عادل تساوي بين حقوق و روابط بين مردم را مراعات مي نمايد و به عکس ظالم و جائر تساوي بين امور و تبادل را باطل مي سازد.
حکيم ارسطو اظهار مي دارد که ظلم و جور سه مرتبه دارد ظلمي که از همه ظلمها بزرگتر و مهمتر به شمار مي رود اين است که ظالم قبول شريعت و دين نکند و زير لواء و پرچم دين حق وارد نگردد.
و ظالم دوم کسي است که در معاملات و کليه امور خود از حاکم عادل اطاعت نکند.
و ظالم سوم کسي است که دنبال کسب و کار نمي رود و به دزدي وغصب اموال مردم را مي‌برد يا آن که در کار و عمل زيادتر از حق خود اخذ مي نمايد و به کسان ديگر کمتر از حقشان مي‌دهد.
و همان حکيم نامبرده گفته کسي که به شريعت تمسک نمود به عين مساوات عمل نموده و آن شخص از جهت عدالت کسب خير و سعادت مي نمايد و چون تاسيس شريعت از طرف حق تعالي است و او خير محض و جميل مطلق است و از خير محض و جميل مطلق جز خير و جميل و زيبائي صادر نگردد اين است که آنچه شريعت امر مي فرمايد همه جميل و شايسته و زيبا است و امر نمي نمايد مگر بخير و آنچه منتهي به سعادت گردد مثل اين که امر مي فرمايد به شجاعت و حفظ ناموس و استقامت و پايداري در مورد جنگ و نيز امر مي نمايد که آنچه منافي با عفت است از خود دور کنيم و پيرامون رذايل نگرديم و از فحش و دروغ و افترا و فسق خود داري نمائيم .
خلاصه امر مي فرمايد به اکتساب تمام فضائل و نهي مي نمايد از ارتکاب تمام رذائل عادل نسبت به خود و نيز نسبت به هموطنان و شرکاء خود به عدالت و مساوات عمل مي کند و ظالم هم به خود و هم به شرکاء و اهل ميهن خود ظلم و تعدي مي نمايد و ارسطو گفته عدالت حزء فضيلت نيست بلکه تمام فضيلت است و نيز جور و ظلم جزء رذيلت نيست بلکه تمام رذائل است.
و ظلم انواعي دارد بعضي در نظر مردم ظاهرتر مي نمايد مثل آن چه تعلق به خريد و فروش و امانت و کفالت و غيره دارد و بعضي نسبتا مخفي تر است مثل سرقت و تدريس و شهادت دروغ و غش در معامله و بعضي در موقع مجازات واقع مي گردد مثل تعذيب به غل و زنجير و حبس آنچه شبيه به آن است.
وظيفه  حاکم شرع
و حاکم عادلي که جانشين صاحب شريعت است تمام انواع و اقسام ظلم و تعدي را از بين مردم بر مي دارد و حکم و به عدل براي خود مي خواهد براي ديگران تعادل و ميانه روي مي کند و آنچه خير و خوبي براي خود مي خواهد براي ديگران نيز خواهان است و اشاره به همين عدل حاکم است که در آن حديث فرمود (خلافت انسان را پاک پاکيزه مي گرداند)
بعد از آن گفته عوام کسي را لايق حکومت مي داند که به شرف حسب و نسب مشهور گشته و يا متمول و داراي مال و ثروت باشد.
کسي را که عقلا و دانشمندان لايق خلافت مي دانند
 اما عقلا و دانشمندان کسي را لايق حکومت و اين منصب الهي مي دانند که بين مردم به فضل و حکمت ممتاز باشد زيرا که رياست و سيادت و آقائي نصيب کسي مي گردد که به فضل و دانش امتياز و برتري پيدا نموده و مزيت و شرافت هر کسي بسته به مرتبه دانش و حکمت وي است.
و آنچه شر و فساد ناشي از اوست منحصر در چهار نوع است: نخست شهوت ورذيلت و دنائت طبع راجع به آن و از وي توليد مي گردد، دوّم شرارت و تمام اقسام جور و ظلمي که واقع مي گردد تابع او و ناشي از وي است، سوم خطاء که غم و حزن از وي پديد مي گردد، چهار شقاوت مذلت و خواري همراه وي است.
اما شهوت پرستي و عياشي گاهي اسباب ضرر و صدمه ديگران مي شود بدون آنکه مقصود شهوت پرست اذيت غير باشد و از صدمه غير لذت نمي برد بلکه بسا مي شود از صدمه زدن به ديگران متالم مي گردد لکن چون شهوت در وي غلبه دارد شهوت پرستي را ترجيح مي دهد.
اما شرير عمدا مي خواهد صدمه و ضرر به غير رساند و از اذيت رساندن لذت مي برد مثل کساني که در برابر سلطان اشخاصي را متهم مي سازد و غرض آنها اين است که آن شخص از منصب بيفتد و نعمت از وي گرفته شود بدون آن که بازا اين عمل فائده اي عايد آنها گردد مگر آنکه به طبيعت حسد و دشمني تشفي قلب وي گردد و اثر آن لذت برد.
خطاء کسي که در کاري خطا نمود و ندانسته ضرري به کسي وارد نمود از عمل خود لذت نمي برد بلکه متالم مي گردد زيرا که نمي خواهد عمدا به کسي صدمه و ضرر رساند غرض و مقصود وي چيز ديگري است اشتباها عمل او طور ديگر واقع مي گردد مثل تير خطاء که غرض صيد است اتفاقا به کسي تصادف نمايد.
شقاوت: کسي که در عمل خود قصدي و مقصدي دارد و بر عمل وي يک امر خارجي مترتب گردد مثل اين که کسي اسب شروري دارد و غرض او سواري است اتفاقا آن اسب سبب آسيب و صدمه دوست وي گردد و او را بکشد صاحب اسب را شقي و مرحوم گويند و معذور است و مستحق عتاب و مجازات نمي باشد.
اما کسي که از روي مستي يا در قوت غلبه خشم و غضب يا غيرت بر عمل قبحي اقدام نمود مجازات و عذاب از وي برداشته نمي شود زيرا که به سوء اختيار خود را بي اختيار نموده چنانچه شرب مسکر عقل وي را زائل گردانيده و انقياد قوه غضبيه و شهويه غضب را بر وي مستولي کرده و عنان اختيار از کف او ربوده.
اين بود شرح عدالت و اسباب آن- اکنون بر مي گرديم به اصل مطلب يعني اقسام عدلات که موضوع کلام بود.

 

 


چنانچه در صفحات قبل مشروحاً تذكر داده شد عفت يك صفت نفسانيست كه باز مي دارد انسان را كه در ملذات طبيعي و حظوظ نفساني افراط نمايد، بدون آن كه مانع خارجي از وي جلوگيري نمايد و عنيف كسي را بگويند كه در معاش به اندازه ضرورت قناعت مي نمايد. خلاصه عفت نيز مثل باقي فضائل نفساني حد وسط بين دو صفت رذيله واقع گرديده در طرف افراط (شره) يعني فرو رفتن در شهوات نفساني و در طرف تفريط (خمود نفس) يعني اهمال نمودن قواي طبيعي به طوري كه از حد اعتدال خارج گردد و بدن و قواي آن ضعيف و ناتوان شود و حد وسط بين آن دو را (عفت) گويند.

خلاصه شجاعت اين نيست كه انسان خود را بدون جهت عقلائي كه به مهلكه اندازد و از آنچه حذر نمايد بي پروا باشد بلكه شجاع كسي را گويند كه داراي ملكه و فضيلت اخلاقي باشد و در موقع لزوم و در جائي كه عقل و شرع اجازه دهد از هيچ گونه فداكاري و گذشتي خود داري ننمايد و بر هر امر هولناك اقدام نمايد چنانچه سيرت اولياء حقتعالي و ائمه دين همين بوده

چنانچه از پيغمبر اكرم نقل مي نمايند كه وقتي از يكي از غزوات مهم خود با اصحاب برگشته حضرتش رو به اصحاب نموده و فرمود (اينك از جهاد كوچك برگشتيد بكوشيد به جهاد بزرگ، اصحاب عرض كردند جهاد بزرگ چيست؟ فرمود جهاد با نفس) آري جهاد با نفس چيز كوچكي نيست شجاع حقيقي كسي است كه با نفس خود بجنگد و روح ملكوتي را از اهرمن طبيعت نجات دهد.

شجاعت حد وسط بين جبن و تهور است و آن ملكه نفساني و فضيلت اخلاقيست كه در تمام امور حد اعتدال را نگاه مي دارد و شجاع حقيقي كسي را گويند كه در هر جايي ميزان عقل و شرع عمل نمايد آنجا كه بايستي فداكاري نمود از هيچ گذشتي مضايقه ننمايد و در برابر هر امر هولناكي اقدام نمايد و آنجا كه به حكم عقل بايستي خودداري نمود و مواجه با خطر نگرديد نفس شريف خود را حفظ نمايد و خود را به مهلكه نيندازد و اگر غير از اين شد مثل اينكه براي تشفي يا طلب جاه و مال و شهرت يا مرغوبات ديگر متهورانه خود  را در معرض خطر در آورد، طبيعت سبعي بر وي چيره شده. وي را بايستي به سبع تشبيه نمود و نه شجاع و اكثر مردم درباره شجاعت اشتباه بزرگي دارند و خيال مي كنند كسي كه هر چه دلش خواهد بكند داراي شجاعت است، لكن اين طور نيست و شجاعت عالي كه موضوع صحبت ما است غير از تهور و تعدي مي باشد. آدم جسور دليري كه فقط براي نشان دادن قوت بازوي خود يا براي تسكين شهوت حرص و غضب جماعتي را از پا در آورد و نابود سازد هرگز شايسته تحسين و ستايش نيست. زيرا كه اعمال وي از قوه عقل و حس انسانيت دور است و خود اسير زنجير نفس حيواني است و از اين نقطه نظر معلوم مي شود در صدي نود و نه در تهوراتي كه مردمان ساده شجاعت و مردانگي مي دانند از شجاعت اثري پيدا نيست بلكه اين خود ضعف عقل و عدم متانت و مغلوبيت آن را ثابت مي نمايد و معلوم مي شود كه آنها در مقابل قواي نفساني زبون و ناتوان گشته اند و نمي توانند از هواي نفس خود جلوگيري نمايند.

 

ايضاح اين مطلب مسبوق به اين است كه نخستين بايد معناي حكمت را بدانيم تا آن كه بفهميم كه چگونه غير حكيم و دانشمند نمي شود شجاع و عفيف گردد و حكمت را چنانچه حكماء گفته اند (علم به حقيقت اشياء است همان طوري كه هستند به قدر طاعت بشريت) سپس بفهميم كه علم به هر چيزي مقدم بر عمل به آن است. بدون علم ممكن نيست عمل به طور صحيح انجام گيرد و نيز تا وقتي به حكمت و دانش حقيقت عفت و شجاعت و سخاوت را نشناسيم چگونه خود را متصف به آن مي گردانيم. پس از بيان اين مطلب جميله مثلا مردمان عامي گمان مي كنند هر كس در جنگ يا در كشتي گرفتن زور و قوت او زياد باشد شجاع است و عفيف كسي را مي دانند كه تحفظ آبرو نمايد، لكن در نشر حكيم عفت و شجاعت دو ملكه و دو صفت نيك نفساني است. چنانچه شجاعت عبارت از قوت نفساني و نگاهداري خود در موقع غلبه غضب است و صرف آن در موقع لزوم و همچنين عفت عبارت است از ملكه و صفت نفسانيت كه نگاه مي دارد شخص را در موقع هجوم قواي شهويه و نمي گذارد از حد اعتدال خارج گردد پس بدون تحقق اين دو ملكه كسي را نمي توان شجاع و عفيف دانست.

مثلا كسي كه با مردم به عدالت عمل نمايد و غرض وي اين باشد كه وي را به پيشوايي عوام انتخاب نمايند حقيقتا چنين كسي را نمي توان عادل ناميد. زيرا كه حب رياست محرك و سبب اعمال وي گشته نه ملكه عدالت و بايستي اين شخص را آدم رياست طلب ناميد و نه عادل

از صفات ممتاز عادل اين است كه در تمام امور حد وسط و ميانه روي را انتخاب نمايد پس نخستين بيستي حد وسط را تشخيص دهد و بداند كه حد وسط كدام است سپس قوا را در حد وسط نگاه دارد. اين است كه تحصيل صفت عدالت در اخلاق مشكل و متصفين به آن بسيار كم يابند لكن عدالتي كه فقها در امام جماعت و در جاهاي ديگر شرط مي دانند آن به معناي ديگري است كه در كتب فقهيه بيان شده و ذكرش خارج از وضع كتب اخلاقي است.

اگر اعتدال كه ظل وحدت و از پرتو وي است نبود دائر وجود به هم نمي رسد زيرا كه تولد مواليد ثلاثه يعني جمادات، نباتات و حيوانات، مشروط به مزاج معتدلي است كه بين عناصر تحقق يابد چنانچه اعتدال مزاج در مواليد ثلاثه اجزاء و عناصر را به يك قاعده و نظام حيرت بخشي جمع نموده و تعادل بين آنها انداخته و دست قدرت ازلي در هر يك از اين موجوداتي كه مي نگريم يك قوه اي قرار داده كه اجزاي كثير جسم را در مدت معيني با هم جمع نموده و لباس يگانگي و اتحاد به آنها پوشانيده و نمي گذارد از هم متلاشي و متفرق گردندو اگر تعادل و اعتدال بين اجزاء‌ جسم مراعات نشده بود، امور عالم منجر به فساد و موجودات منحل مي گرديد. خلاصه حكماء گفته اند وجود و وحدت مساوي و مرادف يكديگر اند هيچ موجودي بدون وحدت تحقق نپذيرد هر جا وجودي است وحدت نيز آنجا است و هر جا وحدتي است باز وجود همراه است و اينكه شيخ ابن مسكويه اعتدال را ظل وحدت قرار داده و مساوات را خليفه و جانشين وحدت دانسته براي اين است كه اعتدال از وحدت جدا نمي شود. هر چيزي كه بين اجزاء‌آن تعادل پديد گرديد وحدت مي يابد يعني با كثرتي كه بين اجزاء وي است آن را موجود واحد و يك شي مي دانيم و مساوات نيز جانشين وحدت است يعني به جاي او و نماينده وي است زيرا وقتي كه مساوات بين اشيايي حاصل گرديد يك نوع وحدت و اتحادي بين آنها پديد مي گردد وچون عدالت كه موضع كلام ما است مأخوذ از اعتدال و مساوات است كه ظل وحدت و خليفه اويند اين است كه عادل كسي را گويند كه قواي نفساني او نسبت به يكديگر معتدل باشد و در اعمال و افعال برابري و مساوات را مراعات نمايد آن وقت به شرف وحدت مرسوم و به فضيلت عدالت متصف مي گردد كسي كه صفت حميده عدالت را در نفس خود پرورش نداد و وي را به حد كمال نرسانيد به هيچ وجه شباهت و سنخيت با مقام احديت پيدا نمي نمايد و مطرود حضرت او است لكن وقتي كه به شرف عدالت متصف گرديد و يك امر وحداني زمام امور وي را به دست گرفت يك نحو سنخيت و مناسبتي با وحدت حقيقي پيدا مي نمايد كه به آن قرب حضرتش مي يابد. زيرا كه هر موجودي كه به شرف وحدت مشرف گرديد در رتبه كمال و فضيلت حائز اهميت مقام عالي گرديده. واضح تر بگويم چون ذات حق عزوجل مخصوص به جلال احديت صادر گرديده اين است كه هر موجودي كه به وحدت نزديك تر حقوق مردم است در وي تحمي نمائيم تعدد و تكثر مي يابد لكن در اصل نسبت يك معناي واحد است كه قسمت پذير نيست، اين است كه مراعات نسبت بين مردم در عدالت بسيار اهميت دارد و عدالت بدون آن تمام نمي شود.
نسبت عددي يعني برابري يا دو برابر يا نصف نصف و در اين تنصيف هر قدر پيش برويم باز قابل قسمت است مثل ثلث و ثلث ثلث و ربع و ربع ربع و نسبت هندسي نيز به همين منوال است مثل اينكه گويي اين وسط برابر آن خط است يا نصف آن يا ربع يا ثلث آن است به هيمن ترتيب به قاعده عدد كه گفته شد نسبت بين دو خط مراعات مي شود و نسبت تأليفي مثل اين كه عناصر هرگاه به يك نسبت معيني در يك جا جمع شدند تأليف بين آنان پديد مي گردد و به امتزاج آنها يكي از مواليد تحقق مي پذيرد.

توضيح: چنانچه عالم هستي وجود روي پايه عقل قرار گرفته و در كتاب كريم فرموده (بعدل قامت السموات و الارض) و بايستي هميشه تعادل بين اجزاء عالم برقرار باشد مثل تعادلي كه بين دو چشم و دو گوش و دو دست و دو پاي انسان است و همچنين تمام اجزاء به نسبت خاصي كه بين آنهاست و بدن انسان را اداره مي كنند و هرگاه يكي از آنها ناقص گرديد، تعال اجزاء به هم مي خورد و توليد مرض مي نمايد، تا وقتي كه به اعتدال برگردد همين طور اگر جزيي از عالم يا ملت يا قومي از حد اعتدال خارج گردند عدل عالم آن را به مقام خود بر مي گرداند بلگه هر فردي نسبت به امور شخصي خود يا ديگران اگر مراعات عدل نكند روزگار وي مختل و عيش او منقص گردد و بالاخره دست قدرت وي را تنبيه مي نمايد و زود فاني مي گردد غرض آن كه قانون گذار يا حاكم در امور نيز بايد اقتداء نمايد به طبيعت عالم و مناسبات بين مردم را تحت نظر گيرد تا آن كه قانون عدل بين آنها استوار گردد. اگر راجع به كرامت و بخشش در مال است هر كس را نسبت و لياقت عطا فرمايد و اگر راجع به سياسات و داد و ستد است آن هم ملاحظه تعادل در نسبت نمايد و به اين معني كه نسبت هر كس را به مال خود مقايسه نمايد به نسبت ديگري نسبت به مال خويش.
اين خود يكي از ادله اي است كه در هر زماني بايستي پيغمبري كه مقنن قانو الهي باشد يا امامي گماشته شده از طرف او كه حافظ و مبين آن قانون است در بين مردم حكم فرما باشد و گرنه امور مردم مختلف و نظام تمدن از هم گسيخته مي گردد، زيرا نخستين شرط قانون گذار اين است كه عارف باشد به حد وسط و عالم به طبيعت موجودات و حقوق مردم به ميزان عدل و تساوي مراعات نمايد و آن اعتدال حقيقي است، كه صادر مي گردد از مقام وحدت. اين است كه بشر پيش خود نمي تواند مقنن قانون عدل گردد زيرا كه طبيعت وي مشوب به كثرت است و از كثرت امر واحد يعني قانون عدل و مساوات هرگز صادر نخواهد شد و چون سنخيت در همه جا ملحوظ است لهذا گفتيم مقنن قانون بايستي واحد حقيقي باشد چنانچه مي بينيم قانو الهي در حاق وسط و در كمال اعتدال تحقق يافته (از كوزه برون همان تراود كه در اوست)
چنانچه در آن آيه مباركه مي فرمايد: (ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ينهي عن الفحشاء و المنكر) خداوند امر مي فرمايد به عدل و نيكويي نمودن و نهي مي فرمايد از فحشاء و كار قبيح.

كسي كه مجاهده با نفس خود نمايد و عقل را بر قواي سبعي و بهيمي غالب گرداند در موع طغيان غضب مي تواند عنان آن را بگيرد و نگذارد از حد خود تجاوز نمايد. اما كسي كه در مقام تهذيب اخلاق نباشد و عقل خود را منقاد قواي حيواني سازد، در موقع هيجان هر يك زبون و بيچاره مي گردد و نمي تواند از خود جلوگيري نمايد و در اين هنگام اگر عمل قبيحي از وي سر زند در مورد طعن و ملامت عقلا مي گردد و مستحق عتاب و مجازات است. زيرا كه به سوء اختيار خود را بي اختيار گردانيد و اگر چه در موقع هيجان قوه غضب اختيار از دست وي خارج گشته لكت عتاب بر اين است كه چرا خود را منقاد نفس بهيمي نمودي و جلو وي را رها كردي كه ديگر نتواني عنان آن را بگيري